مرد کور
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده
بودروی تابلو خوانده میشد:
من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد
باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید . این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

***************************************************************************************************
ما کمتر از الاغ نیستیم
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما ... الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...
مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم،
اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند
و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود! و ثابت کنیم که از یک الاغ کمتر نیستیم
***************************************************************************************************
افزایش درآمد گدایی
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.
رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی “موشه” نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟! (:
***************************************************************************************************
تکبر
روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى مىگذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى مىکرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همانجا ایستاد و گفت:
خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنشم کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.
سلام
)
(با اسم بی کران مهر لینک شدید ، البته از بین لینک های بلاگم فقط یه نفر همیشه به مطالبم سر میزنه . ولی خوب دیگه . وبلاگ هایی که ارزشمندن رو لینک میکنم
)

ما در عجبم من اینجوریم و جواب رده ، اگه اونجوری بودم چی میشه 
داستان کوتاه اولی رو که از قبل تر ها خونده بودم ، برا همینم فکر کردم فقط همینه و دنبال درج نظر گشتم ، اما چیزی پیدا نکردم . یه نگاه به تیتر انداختم دیدم نوشته "4 داستان کوتاه" ، سه تای بعدی رو که خوندم نظرم عوض شد . مخصوصا سومین داستان کوتاه . خیلی درس بزرگی بود (البته برا ما که بازاریابی خوندیم
ممنون بابت داستان ها
----------------------------------------------
وبلاگتون ارزش لینک کردن داره ، خیلی وبلاگ سر پا و جون داری دارین . تبریک میگم
اونی که خوشکل باشه اما دو ریال معرفت نداشته باشه بدرد جرز دیوار هم نمیخوره ، صداقت تنها که معنایی نداره ، صداقت + عدم غرور در مقابل شخص مقابل
این راز پیروزی اونی بود که به آنی رسید
ولی واقعا من از این همه تلاش و پشتکار متعجب شدم . شاید برای من با عث تعجب شد چون خودم رو از اول اولش خوب پیش بردم و وقتی تصمیمم برا ازدواج جدی شد ، حتی خودمو بهتر از بهتر هم کردم
خدا رو شکر که اینجوری سالم و سلامتم
یادم نیست برات کامنت گذاشتم یا نه . فقط بگم شرمنده که حال نداشتم کلشو بخونم
سلام کرانه جان
اول ممنونم که من و وبلاگمو مورد لطف قرار دادی
قابل اینه همه تعریف و تمجید رو نداشتم.
اومدن شما باعث دلگرمی و تقویت روحیه برای ادامه کار خواهد بود.
شما رو لینک کردم به نام بی کران مهر
منم دلنوشته های یک دلشکسته هستم اگه خواستی لینک کنی
ضمنا من قبل تابستون اصفهان بودم برا مسافرت و از صفای اونجا هر چی بگم کم گفتم . سلام منو به همه اصفهانی های با فرهنگ و خونگرم برسون . خیلی به من خوش گذشت . امیدوارم هر کی میاد مشهد بهش خوش بگذره و بتونم جبران کنم
موفق باشی
سلام
این که من از کجا فهمیدم .. از آی پی سیستمت متوجه شدم .
این که میاین مشهد قدمتون رو چشم
اینکه عروسی دعوتین . مبارکه و ان شالله خوشبخت بشن هر کی هست راستی شما جایی برا نظر خصوصی نذاشتین . ببخشید من اینا رو اینجامی نویسم اگه دوست نداشتی می تونی نظر رو تایید نکنی . ولی بهم بگو که خوندی تا متوجه بشم
خوشحال می شم یه دوست اصفهانی هم داشته باشم
موفق باشی
سلامی بلند و جیرجیرکی ب کرانه ی عزیز!
از وبت خیلی خوشم اومد من لینکت می کنم شما هم اگر خواستی....
اگر این قدر که به یاد توام به یاد خدا نیز بودم تا به حال نیمی از بهشت از آن من بود
.
.
.
واقعا دل نشین بود
و حقیقت!
سلام
نمی دونم مرحوم کی بوده چقدر سخته اینجوری حرف زدن
آیدی دارم اگه بخواین بیاین صحبت کنین
البته هر جور راحتین
انسان فطرتا به داستان علاقه دارد.در قرآن کریم هم معمولا با داستان مطالب گفته میشه.داستان های شما هم جالب بود سعی می کنم بخاطر بسپارم.ممنون
سلام
ممنون سر زدی
عجب عکس تکان دهنده ای به قول یکی از بچه ها نعره ها باید کشید
4 داستانت خیلی قشنگ بودن مخصوصا گداهای یهودی
من لینکت میکنم
به امید دیدار دوباره
داستان های زیبایی بود. مرسی
Vanity is definitely my favorite sin
غرورو قطعا گناه مورد علاقه من است.
"وکیل مداقع شیطان"